بوی مهر

ساخت وبلاگ


باز آمد بوی ماه مدرسه،بوی بازیهای راه مدرسه

فصل تابستون هم تموم شد!
شروع اولین روز ماه مهر ۹۱

...

مدرسه، کلاسهای درس،معلم های تازه،دوستها

یادش بخیر

همیشه این موقع ها استرس داشتم
تموم شب از اضطراب فردا خوابم نمی برد
تموم شب منتظر صبح میموندم که زودتر برم مدرسه
اگه می خوابیدم خوابهای درهم برهم میدیدم
یا خواب میدیم خواب موندمو نرفتم مدرسه
یا از سرویس جا موندم
یا دیر رسیدمو راهم نمی دن
یارفتم ته صف موندم حرص می خورم
یا میز آخر منو نشوندنو گریه میکنم
هرجوری بود می خواستم خودمو به میز اول برسونم کنار معلم بشینم
من باید برای معلم گچ یا ماژیک می آوردم
می خواستم معلم منو از همه بیشتر دوست داشته باشه
...

با مامان میرفتیم خرید
عاشق دفتر کتابای نو بودم
تاآخر سال نباید یکی از صفحه های کتاب دفترام تا میشد
با کلی ذوق جلد می خریدم
مداد خودکار پاکن دفترای خوشگل
میرسیدم خونه لباسامو پرت میکردم توی اتاقو
شروع میکردم جلد گرفتن کتابها
کار هرسالم بود
جلد گرفتن کتاب دفترِ خواهر وبرادرو بچه های همسایه وفامیل
چقدر مزه میداد...
آخرین بار که جلد گرفتم پارسال شهریور ماه کتابهای دختر خالم غزل بود...
دیگه همه بزرگ شدن
شور وشوق منم خوابید
...

روز اول یه دفتر وخودکار میذاشتم توی کیفم
چون نمی دونستم قرار چه درسی بدن
مانتو شلوار ومقنعه رو اتو زده ومرتب میذاشتم بالاسرم
کیف وکفش نو هم کنارشون
منتظر صبح ...
یادمه همیشه قلبم تند تند می زد
سریع خودمو به مدرسه میرسوندم
میرفتم اول صف میموندم
اولین نفر میرفتم توی کلاسها
باید میز اول گوشه ی میز میشِستم
که اگه معلم چیزی خواست من سریع تراز همه بلند شم
الان یادم می افته خندم میگیره
وای چقدر به خودم سخت میگرفتم
چه بچه ی بودماااا
بازم یادش بخیر...

حالا هم هر وقت مهر میشه
یه بوی رو حس میکنم
بوی اون روزا
بوی درس خوندن ها
بوی بچه ها
بوی اون خاطرات
بوی ماه مهر

بعضی وقت ها آرزو میکنم کاش همیشه بچه میموندم
کاش همیشه اون روزا بود
چقدر همه چی خوب بود
چقدر دنیای بچه ها قشنگه
...

این عکس اولین خاطره ی من از مدرسه رفتنه

یادش بخیر
من مهدکودک یا آمادگی نرفتم
چون نیمه دوم بودم به خاطر ۳ماه کمتری که داشتم
منو ثبت نام نکردن
یادمه یه روز با مامان رفتیم یه جای که حیاط بزرگ داشت
یه خانومی پشت میزی نشسته بود وبا مامانم صحبت میکرد
درمورد آمادگی من صحبت میکردن
بعد از من اسمم رو پرسید
بعد این شکل رو نشونم داد وگفت یه داستان برای این تعریف کن
یادمه گفتم یه روز یه سگه یه گربه دید رفت گربه رو بگیره
گربه ترسید سگه بخورتش
فرار کرد رفت روی درخت
بعدسگ رو گول زد واز اون ور پرید ورفت
وچندتاسوال دیگه که ببینه من می تونم برم کلاس اول یا نه
واین جوری من رفتم کلاس اول...
معلم کلاس اولمون اسمش خانوم سماوی بود
من اصلا قیافش یادم نمی آد
اسمش رو هم مامان بهم گفت
چون خیلی مدرسه عوض می کردم
اکثرا فراموش میکردم
فقط یادمه اصلا دوسش نداشتم
حتی ازش متنفر هم بودم!
متاسفانه سالهای اولیه دبستانم خوب نبود
اون سالها که میشد سال ۷۱ـ۷۲
جمعیت بچه ها زیادبود
چندین کلاس برای اول هابود
فقط توی کلاس ما حدودا ۴۰تاشاگرد
کلاسهای دیگه بماند
مدرسه های دیگه هم بماند
نیروی آموزشی هم کم بود
(مثل الان نبود که معلم ریخته باشه،
هرخانوداه هم ۱یا۲تا بچه داره
خووب بهش میرسن
کلاس ها هم ۱۰تا۱۵ تا شاگرد جمع میشه
همراه کلاسهای مختلف آموزشی ...
چقدر بچه های الان خوش به حالشونه!)

...

می دونم اداره کلاس با اون همه شاگرد خیلی سخت بود
یه کلاس فشرده با میزهای چوبی
روی هرمیز ۳نفری مینشستیم
منم چون یکم دیرتر رفته بودم
یادمه ردیف یکی مونده به آخر نشوندن
خلاصه اینکه معلم برای مانبود
بیشتر به بچه های که میزهای اول نشسته بودن میرسید
وتوجهی به آخریا نداشت
این قضیه تا راهنمایی همیشه اینجوری بود
اصلا دقت نمیکردن که آیا شاگرد چیزی می بینه!چیزی یادگرفته!
حواسش هست
من فقط جیغ های معلم یادمه که همیشه داد میزد ساکت باشین
واینکه همیشه اون دورها بود ومارو نمی دید
همین هاباعث شد
مامان که میدید من هنوز هیچی یادنگرفتمو درسم ضعیفه
بیاد با معلمم صحبت کنه
بعد اون بیشتر بهم توجه کرد
دستت درد نکنه مامان جوون
حتی برام معلم هم گرفت

خودش که میگه خیلی برات ناراحت بودمو گریه میکردم
فکر میکردم هیچی یادنمی گیری
(فکر میکرد من خنگم!!!)
ولی بعد با نمره های خوب قبول شدم

...
یادمه یه روز سرکلاس به بچه ها جایزه میدادن
فکر کردم به بچه های زرنگ میدن
ولی فرق نداشت به خیلی ها هم که
درساشون ضعیف تر بود جایزه دادن
ولی به من ندادن
خوب منم درسم خوب بود چرا به من جایزه ندادن
توی راه برگشت به خونه فقط گریه کردم
رسیدم خونه هم بغض کردم
به مامانم گفتم به همه جایزه دادن ولی به من ندادن
دوباره تا شب گریه کردم
بعدها فهمیدم قضیه چی بوده
مامان اومد مدرسه فهمید معلمم به همه ی پدرومادرها
گفته برای بچه هاشون جایزه بگیرن که به عنوان تشویقی به بچه ها بدن
برای من هم به داداشم گفته بودن که به مامانم بگه بیاد مدرسه
ولی داداش آی کیو من فراموش کرده بود
(دختر پسرا دبستانشون اون موقع با هم بود فقط کلاسهامون جدا بود
فقط هم همون ۱سال اونجوری بود،
داداشم هم اون موقع کلاس سوم ابتدایی بود )

خلاصه اینکه وقتی دیدن از مامان من خبری نیست
فکر کردن دوست نداره چیزی بگیره
ونامردا به همه جزچند نفر جایزه دادن
واین طوری دل مارو شکوندن
حالا ۱دفتر یا مدادرنگی چی بود که به خاطرش
این کارارو کردن!؟
۱هفته بعد به منم جایزه دادن
هرچندخوشحال شدم ولی اون خاطره تودلم موند وهیچ وقتم پاک نشد
...

مامان خیلی باهاشون دعوا کرده بود
که چرا بچش که من باشم دلم شیکسته وگریه کردم
وبین بچه ها فرق می ذارن
یه آقاهه بود خیلی مهربون بود
از معلم های داداشم بود
اومد منوبوس کرد وگفت چرا گریه کردی؟
گفتم به همه جایزه دادن به من ندادن
منم دوست داشتم جایزه می گرفتم!
گفت دختربه این خوشگلی که گریه نمی کنه
تو که درس خونی
به تو هم جایزه میدن!
از اون به بعد هروقت اون آقا مهربونه منو میدید
حالمو می پرسید و
دستامو میگرفت ومی برد تا کلاسم
دوست داشتم اون معلممون بود
قیافش تا چند سال یادم بود
ولی الان فراموش کردم

آخرین باری که دیدمش چند سال بعد بود
توی یه مدرسه ی دیگه
 که برای ۱امتحانی
داشتم از پله ها بالا میرفتم
یهو یه آقای با قیافه ی آشنا سلام کرد وگفت
سلام ندا خانووم به به چه بزرگ شدی
منو یادت هست؟
امتحان داری؟
درساتو خوب میخونی
با همون لبخند گرم ومهربون همیشگی
منو هنوز یادش بود...
دیگه ندیدمش
الانم از کنارم رد شه نمی شناسمش
امیدوارم همیشه وهرکجا که هست سلامت وموفق باشه

...

کاش همه ی معلم های دنیا صبور ومهربون باشن
کاش برای هربچه ای وقت بذارن
کاش بدونن چقدر این لبخند ومحبتشون روی درس خوندن بچه ها تاثیر داره
کاش پدرومادرها از کنار ضعف درسی بچه ها ساده رد نشن
هراز گاهی با جایزه بچه هارو به درس تشویق  کنن
کاش دولت بودجه ی مناسبی برای آموزش کل ایران بذاره
نه فقط استانها ومراکز بزرگ
کاش برنامه ریزی مناسبی توی این زمینه انجام بدن...

ان شاءالله

هیچ...
ما را در سایت هیچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : neda8azar64 بازدید : 152 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1396 ساعت: 4:26